شعر در مورد قهدریجان
شعر در مورد قهدریجان ، شعر زیبا و کوتاه
درباره شهرستان قهدریجان همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل
تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد قهدریجان
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آسمان بار غم
به دوش گرفت
چهره ی روزگار
را چون دید
جلوه ی آشنای شهر کبود
قاصد همزبان خشکی باد
گشته در این حصار کوه
اسیر
دیگر از قطره های عشق
نگفت
چشم گریان آسمان
خشکید
یار من
غمگسار هجران بود
در دلش
کشته های جنگ به یاد
اینچنین
در طلسم شهر اسیر
همنفس از دیار غصه
برفت
همدم زخم آسمان
گردید
نغمه از درد این زمانه
سرود
دل به این ناظران صحنه
نداد
انتظارش
نگاه چشم بصیر
به دوش گرفت
چهره ی روزگار
را چون دید
جلوه ی آشنای شهر کبود
قاصد همزبان خشکی باد
گشته در این حصار کوه
اسیر
دیگر از قطره های عشق
نگفت
چشم گریان آسمان
خشکید
یار من
غمگسار هجران بود
در دلش
کشته های جنگ به یاد
اینچنین
در طلسم شهر اسیر
همنفس از دیار غصه
برفت
همدم زخم آسمان
گردید
نغمه از درد این زمانه
سرود
دل به این ناظران صحنه
نداد
انتظارش
نگاه چشم بصیر
بیشتر بخوانید : اشعار منوچهر آتشی ، آواز خاک ، در مورد بوشهر و شعر گندم و گیلاس
آه
آه از عشقت آه
آه از این عشق سوزانت
وه که چه آتشی در نیستان وجودم انداختی
آن گرمی نگاهت .
آه از عشقت آه
آه از این عشق سوزانت
وه که چه آتشی در نیستان وجودم انداختی
آن گرمی نگاهت .
آه از آن لحظه ای که روی همچو مهتابت
خواب و خیالم را دزدید .
خواب و خیالم را دزدید .
چه زود شهروند شهر خیالم گشتی
و من چه سخاوتمندانه
خانه دل را برای تو ساختم
و من چه سخاوتمندانه
خانه دل را برای تو ساختم
آری از یاد نخواهم برد
آن دمی را که
تیر نگاهت را در کمان ابروانت گذاشتی
و بسوی قلب من نشانه گرفتی
آن دمی را که
تیر نگاهت را در کمان ابروانت گذاشتی
و بسوی قلب من نشانه گرفتی
آری از یاد نخواهم برد …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر قهدریجان
میخوام از شهری بگم با یه ستاره
اونجا که تا به همیشه بی بهاره
جایی که از نور ِ خورشید
حتی خواب ِ شب نداره
واسه مردم ِ دلکور
همه جا تیره و تاره
ابری نیست تُو آسمونش
که به حالشون بباره
رو تن ِ خاطره هاشون
کوله باری از غباره
لباشون غرق ِ سکوت و
قلباشون قاصله داره
توی این شهر ِ سیاه ِ صبح به ظاهر …… دلا از تنهایی مُردن ای مسافر
دلت و به جاده بسپار
دستت و به دست یک شعر
فانوسک به دست بگیر و
تو بشو خورشید ِ پر مهر
اونجا که تا به همیشه بی بهاره
جایی که از نور ِ خورشید
حتی خواب ِ شب نداره
واسه مردم ِ دلکور
همه جا تیره و تاره
ابری نیست تُو آسمونش
که به حالشون بباره
رو تن ِ خاطره هاشون
کوله باری از غباره
لباشون غرق ِ سکوت و
قلباشون قاصله داره
توی این شهر ِ سیاه ِ صبح به ظاهر …… دلا از تنهایی مُردن ای مسافر
دلت و به جاده بسپار
دستت و به دست یک شعر
فانوسک به دست بگیر و
تو بشو خورشید ِ پر مهر
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد قهدریجان
امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
اما ، نسیم مست
در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
تصویر تابناک هزاران ستاره
را
چون خرده های نان
بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
لغزیده بر زمین
وینک که پلک پنجره ها باز می شود
گویی که گربه های سیاه از درون چاه
چشمان کهربایی خود را گشوده اند
امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
آن یک به شکل
جعبه ی شطرنج آبنوس
وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
چون دزد تازه کار
با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
گر بنگرد به اوج
احساس می کند که همان لحظه ،
آسمان
در می رباید از سر حیران او ، کلاه
گر بنگرد به زیر
پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
ور بنگرد به دور
نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
طفل برهنه ایست که در بستر حریر
کابوس
دیده است و به شب می برد پناه
اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمان خراش
رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
اینجا در سرای دل از پشت بسته است
وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
شیون توان شنید ز باد شبانگهی
اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
فانوس سرخ ( یا : دل
خون خویش ) را
در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
اما ، نسیم مست
در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
تصویر تابناک هزاران ستاره
را
چون خرده های نان
بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
لغزیده بر زمین
وینک که پلک پنجره ها باز می شود
گویی که گربه های سیاه از درون چاه
چشمان کهربایی خود را گشوده اند
امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
آن یک به شکل
جعبه ی شطرنج آبنوس
وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
چون دزد تازه کار
با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
گر بنگرد به اوج
احساس می کند که همان لحظه ،
آسمان
در می رباید از سر حیران او ، کلاه
گر بنگرد به زیر
پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
ور بنگرد به دور
نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
طفل برهنه ایست که در بستر حریر
کابوس
دیده است و به شب می برد پناه
اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمان خراش
رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
اینجا در سرای دل از پشت بسته است
وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
شیون توان شنید ز باد شبانگهی
اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
فانوس سرخ ( یا : دل
خون خویش ) را
در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
بیشتر بخوانید : اشعار رحیم معینی کرمانشاهی ، دیوان اشعار عاشقانه و ناب و کردی
شهر از فراز بام هویداست
پاییز ، برگ های درختان را
با دست های لرزان اوراق کرده است
چشمش هنوز در پی هر برگ می دود
باران ، نوار پهن
خیابان را
چون کفش عابرانش ، براق کرده است
وز هر دو سوی ، حاشیه ی این نوار را
دندان برگ های خزان خورده می جود
انواع سوسک های فلزین ، بر این نوار
همواره از دو سوی روانند
این رهروان زنده ی بی جان
با چشم های گرد درخشان
با شاخ های نازک نورانی
بی اعتنا به آدمیانند
من ، از فراز چتر درختان
همراه این نوار نگاهم را
تا دور می فرستم
آنجا که خانه های پراکنده
مانند جعبه های پر کبریت
در پنجه ی حریق خزانند
آنجا که نورهای پس پرده
سیگارهای شامگهانند
آنجا که روشنایی چشمک زن
چراغ
سر فصل رفتن است و سر آغاز آگهی
آنجا که عمر آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمانخراش
رو می نهند از سر خجلت به کوتهی
آنگه ، من از فراز درختان دور دست
بار دگر به سوی خود آرم نگاه را
در آستان ، نظاره کنم شامگاه را
بینم که زیر بارش ابر سیاه مست
شهر از صدا پر است ولی از سخن ، تهی
بانگ اذان به گنبد افلاک می خورد
اما ، کلام حق
در انزوای خانه ی من ، خاک می خورد
پاییز ، برگ های درختان را
با دست های لرزان اوراق کرده است
چشمش هنوز در پی هر برگ می دود
باران ، نوار پهن
خیابان را
چون کفش عابرانش ، براق کرده است
وز هر دو سوی ، حاشیه ی این نوار را
دندان برگ های خزان خورده می جود
انواع سوسک های فلزین ، بر این نوار
همواره از دو سوی روانند
این رهروان زنده ی بی جان
با چشم های گرد درخشان
با شاخ های نازک نورانی
بی اعتنا به آدمیانند
من ، از فراز چتر درختان
همراه این نوار نگاهم را
تا دور می فرستم
آنجا که خانه های پراکنده
مانند جعبه های پر کبریت
در پنجه ی حریق خزانند
آنجا که نورهای پس پرده
سیگارهای شامگهانند
آنجا که روشنایی چشمک زن
چراغ
سر فصل رفتن است و سر آغاز آگهی
آنجا که عمر آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمانخراش
رو می نهند از سر خجلت به کوتهی
آنگه ، من از فراز درختان دور دست
بار دگر به سوی خود آرم نگاه را
در آستان ، نظاره کنم شامگاه را
بینم که زیر بارش ابر سیاه مست
شهر از صدا پر است ولی از سخن ، تهی
بانگ اذان به گنبد افلاک می خورد
اما ، کلام حق
در انزوای خانه ی من ، خاک می خورد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره قهدریجان
زمین ، ترحم باران را
در چشمه های کوچک ، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج های وحشی را
در کوچه های جنگل ،
خاموش کرده است
از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را
فریاد می زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه بختی با باد می زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه های خشک
برف قلیل قله ی البرز را
با
چشم می جوند
در لای بوته های گون ، عنکبوت ها
بی بهره از لعاب تنیدن
سر گشته می دوند
زخم درخت های کهن ، آشیانه ی
گنجشک های شوخ جوان است
در پشتواره های حقیر مسافران
خون و غرور ، قائل نان است
در چشمه های کوچک ، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج های وحشی را
در کوچه های جنگل ،
خاموش کرده است
از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را
فریاد می زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه بختی با باد می زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه های خشک
برف قلیل قله ی البرز را
با
چشم می جوند
در لای بوته های گون ، عنکبوت ها
بی بهره از لعاب تنیدن
سر گشته می دوند
زخم درخت های کهن ، آشیانه ی
گنجشک های شوخ جوان است
در پشتواره های حقیر مسافران
خون و غرور ، قائل نان است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره قهدریجان
در شهر
درها و طاق ها
مانند قد مردان
کوتاه است
از پشت هیچ پنجره ، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند ، نمایان نیست
داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را
از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است
بر شیشه ها ، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می کند
و گاهگاه ، باران
نقش و نگار بی رمق خون را
از زیر ناودان ها ، می شوید
مردان ، دل های مرده شان را
در شیشه های کوچک الکل نهاده اند
و دختران ، صفای عطوفت را
در جعبه های پودر
دیگر ، کسی رفیق کسی نیست
این یک ، زبان آن یک را
از یاد برده است
انبوه واژه های مهاجر
بی رخصت عبور
از
درزها به مطبعه ها روی می کنند
و بغض
این لقمه ی درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده ست
و نان خشک را
با آب چشم ، تر کرده ست
نیروی کودکی
در کوچه های تنگ شرارت
از صبح تا غروب ، دویده
بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست
چشم چراغ ها را با سنگ
بسته است
خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد
در آسمان خالی ، پرواز می کنند
و روزها و شب ها این سکه های قلب
در دستهای چرکین ، ساییده می شوند
دیگر ، صدای خنده ی گل ها
الهام بخش پنجره ها نیست
آواز ، کار حنجره ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز
، جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل ها و خانه ها را تاریککرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک خال قلب خود را می بازد
و ، زن
نقاش خانگی
پیوسته . نقش خود را در قاب آینه
تکرار می کند
گل های کاغذی
و میوه های ساختگی را
در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد
او ، عاشق طبیعت بی جان است
درها و طاق ها
مانند قد مردان
کوتاه است
از پشت هیچ پنجره ، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند ، نمایان نیست
داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را
از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است
بر شیشه ها ، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می کند
و گاهگاه ، باران
نقش و نگار بی رمق خون را
از زیر ناودان ها ، می شوید
مردان ، دل های مرده شان را
در شیشه های کوچک الکل نهاده اند
و دختران ، صفای عطوفت را
در جعبه های پودر
دیگر ، کسی رفیق کسی نیست
این یک ، زبان آن یک را
از یاد برده است
انبوه واژه های مهاجر
بی رخصت عبور
از
درزها به مطبعه ها روی می کنند
و بغض
این لقمه ی درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده ست
و نان خشک را
با آب چشم ، تر کرده ست
نیروی کودکی
در کوچه های تنگ شرارت
از صبح تا غروب ، دویده
بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست
چشم چراغ ها را با سنگ
بسته است
خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد
در آسمان خالی ، پرواز می کنند
و روزها و شب ها این سکه های قلب
در دستهای چرکین ، ساییده می شوند
دیگر ، صدای خنده ی گل ها
الهام بخش پنجره ها نیست
آواز ، کار حنجره ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز
، جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل ها و خانه ها را تاریککرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک خال قلب خود را می بازد
و ، زن
نقاش خانگی
پیوسته . نقش خود را در قاب آینه
تکرار می کند
گل های کاغذی
و میوه های ساختگی را
در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد
او ، عاشق طبیعت بی جان است
بیشتر بخوانید : اشعار رهی معیری ، شعر های کوتاه و عاشقانه زیبا رهی معیری
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق ، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می دهند
در سینه ها ، صدای رسایی نیست
غیر از صدای
رهگذرانی که گاه گاه
تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر
با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند
آه ای امید غایب
آیا زمیان آمدنت نیست ؟
سنگ بزرگ عصیان دردست های توست
آیا علامت زدنت نیست ؟
فرمانروای مطلق ، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می دهند
در سینه ها ، صدای رسایی نیست
غیر از صدای
رهگذرانی که گاه گاه
تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر
با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند
آه ای امید غایب
آیا زمیان آمدنت نیست ؟
سنگ بزرگ عصیان دردست های توست
آیا علامت زدنت نیست ؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد قهدریجان
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو
مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن
قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
اکنون تو مرا همه شوری و صدا
اکنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو
مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن
قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
اکنون تو مرا همه شوری و صدا
اکنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
اردلان سرفراز
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شبی رکاب زدم شادمان بر
اسب خیال
به شهر کودکی خویشتن سفر کردم
به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم
به کوچه ها که پر از عطر آشنایی
بود
به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش
رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم
به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق
به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم
اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت
به چهره ی پدرم رونق جوانی بود
نگاه مادر من نور زندگانی داشت
به یاری پدر و پشتگرمی مادر
چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم
در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود
نگاه من به سراپای کودکی افتاد
که در کنار پدر مست و شاد می خندید
و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز
پدر برای پسر حرفی از خدا می زد
نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر
میانه ی دو نماز
به شوق
کودک دلشاد را صدا می زد
به مهربانی او عشرت دگر کردم
شتابناک دویدم به سوی مادر خویش
ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم
مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر
به لای لای دل انگیز او به خواب شدم
به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم
به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم
کتاب و کیف به
دست
که مست و سر به هوا راهی دبستان بود
به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت
ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود
ز شادمانی او حظ بیشتر کردم
دوباره همره آن اسب بادپای خیال
به روزگار غم آلود خویش برگشتم
چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی
نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر
شاد
نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی
چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم
به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت
درون خلوت خاموش ناله سر کردم
پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد
چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم
سپس به تعزیت مادر شکسته دلم
ز اشک دامن خود را پر از گهر
کردم
خدای من غم این سینه را تو می دانی
چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب
چه شام ها که به اندوه سحر کردم
شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت
ز بینوایی خود خویش را خبر کردم
چه سود بردم از این روزگار وای به من
ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ
سکوت غمزده ام
گویدت به بانگ بلند
به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم
اسب خیال
به شهر کودکی خویشتن سفر کردم
به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم
به کوچه ها که پر از عطر آشنایی
بود
به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش
رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم
به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق
به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم
اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت
به چهره ی پدرم رونق جوانی بود
نگاه مادر من نور زندگانی داشت
به یاری پدر و پشتگرمی مادر
چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم
در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود
نگاه من به سراپای کودکی افتاد
که در کنار پدر مست و شاد می خندید
و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز
پدر برای پسر حرفی از خدا می زد
نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر
میانه ی دو نماز
به شوق
کودک دلشاد را صدا می زد
به مهربانی او عشرت دگر کردم
شتابناک دویدم به سوی مادر خویش
ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم
مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر
به لای لای دل انگیز او به خواب شدم
به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم
به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم
کتاب و کیف به
دست
که مست و سر به هوا راهی دبستان بود
به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت
ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود
ز شادمانی او حظ بیشتر کردم
دوباره همره آن اسب بادپای خیال
به روزگار غم آلود خویش برگشتم
چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی
نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر
شاد
نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی
چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم
به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت
درون خلوت خاموش ناله سر کردم
پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد
چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم
سپس به تعزیت مادر شکسته دلم
ز اشک دامن خود را پر از گهر
کردم
خدای من غم این سینه را تو می دانی
چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب
چه شام ها که به اندوه سحر کردم
شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت
ز بینوایی خود خویش را خبر کردم
چه سود بردم از این روزگار وای به من
ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ
سکوت غمزده ام
گویدت به بانگ بلند
به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم
بیشتر بخوانید : شعر در مورد عاشورا ، اشعار ظهر و عصر عاشورا و شهادت امام حسین ع
شعر در مورد قهدریجان
شهریست در خموشی و دیوارهای
شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست
داغم به
لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و مردی گریخته
شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست
داغم به
لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و مردی گریخته
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه
سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه
سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر
منوچهر آتشی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر قهدریجان
پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش
انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا
نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش
مانده است اندیشه ی آب
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش
انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا
نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش
مانده است اندیشه ی آب
بیشتر بخوانید : شعر در مورد ذهن ، زیبا و آشفته و خراب و معلولین ذهنی از مولانا
به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
حالا که آمده ای
اتاق رو به رفتن است
ما به میهمانی دورترین کتابهای جهان می رویم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان می گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سکوتی اگر بود
در راه ، تمام حرف های با خودم را
افشا می کنم
ابتدا سکوت شد
به حرف هایم نگاه کن
می خواهم از دهان اشعیای نبی
سرود بخوانم
می خواهم از همچنان ابر بالای سفر بگذرم
می خواهم بهچترهای خسته دست بکشم
تا خاموش ترین کلمات پنهان بیایند
به تمام وقت هایی که نداری
می خواهم برای تمام نشستن ها
انگشت ها و سیگارها
جای دور برای خیره شدن بیاورم
می خواهم به چشم هایت نگاهکنم
تاکودکی هایت رابه دنیا بیاوری
برادران بارانی ام
که زیر چتر
خواهران برفی ام
که بی چتر
دارم به شهر شما دست می کشم
دارد از وقت هایی که ندارید
صدای دورترین سرودهای جهان می آید
من از مرزهایی که هنوز ، می آیم
دارم اینجا خانه ای می سازم
همین جای وقت هایی که ندارید
دارم به شهر شمانگاه می کنم
دارد از تمام کوچه های مرده
صدای کودکان و سرودمی آید
و زنانی که به پنجره می آیند
و مردانی که به چشم انداز
دارم به شهر شما دست می کشم
قسم می خورم به چتر که باز می شود
قسم می خورم به تماشا که شهر
پر از حرف های تازه شود
برادران بارانی ام
خواهران برفی ام
از درست به حرف هایم نگاه کن
راهی به کودکی های جهان می رود
از درست به چشم هایم نگاه کن
راهی به
سرودهای فراموشی
می خواهم چشمهایمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفی اگربود
تو از تمام وقت های با خودت
چیزی بگو
ابتدا سکوت است
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
حالا که آمده ای
اتاق رو به رفتن است
ما به میهمانی دورترین کتابهای جهان می رویم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان می گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سکوتی اگر بود
در راه ، تمام حرف های با خودم را
افشا می کنم
ابتدا سکوت شد
به حرف هایم نگاه کن
می خواهم از دهان اشعیای نبی
سرود بخوانم
می خواهم از همچنان ابر بالای سفر بگذرم
می خواهم بهچترهای خسته دست بکشم
تا خاموش ترین کلمات پنهان بیایند
به تمام وقت هایی که نداری
می خواهم برای تمام نشستن ها
انگشت ها و سیگارها
جای دور برای خیره شدن بیاورم
می خواهم به چشم هایت نگاهکنم
تاکودکی هایت رابه دنیا بیاوری
برادران بارانی ام
که زیر چتر
خواهران برفی ام
که بی چتر
دارم به شهر شما دست می کشم
دارد از وقت هایی که ندارید
صدای دورترین سرودهای جهان می آید
من از مرزهایی که هنوز ، می آیم
دارم اینجا خانه ای می سازم
همین جای وقت هایی که ندارید
دارم به شهر شمانگاه می کنم
دارد از تمام کوچه های مرده
صدای کودکان و سرودمی آید
و زنانی که به پنجره می آیند
و مردانی که به چشم انداز
دارم به شهر شما دست می کشم
قسم می خورم به چتر که باز می شود
قسم می خورم به تماشا که شهر
پر از حرف های تازه شود
برادران بارانی ام
خواهران برفی ام
از درست به حرف هایم نگاه کن
راهی به کودکی های جهان می رود
از درست به چشم هایم نگاه کن
راهی به
سرودهای فراموشی
می خواهم چشمهایمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفی اگربود
تو از تمام وقت های با خودت
چیزی بگو
ابتدا سکوت است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر