۱۳۹۸ دی ۱۱, چهارشنبه

شعر در مورد شهرت ، شعر زیبا در مورد شهرت داشتن و پیدا کردن از شاعران بزرگ

شعر در مورد شهرت

شعر در مورد شهرت ، شعر زیبا در مورد شهرت داشتن و پیدا کردن از شاعران بزرگ
شعر در مورد شهرت ، شعر زیبا در مورد شهرت داشتن و پیدا کردن از شاعران بزرگ همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد شهرت

شعر و شعار نیست ، دل مفلس من است
در گوی عشق تو گدا و مست و بیقرار
آن شهریار نیست ، نگاه تر من است
بوی تو را ز نم نم باران شنیده ام
باران که کذب نیست ، حدیث طهارت است
نامت بهار ، طبع تو گل ، شهرت تو آب
یادت به واپسین نفسان در سر من است
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهرت طلبی

ای تشنگان شهرت وای سارقان نام
تف بر دورویی و نیرنگ ومکرتان
لعنت به شیر مادرهرزدورنگتان
ای پست مایگان فرو روح بد نهاد
این بود آن بهشت برین در زمین پست؟
بردید سادگان زمین را به ناکجا
خوردید مفلسان زمان را خدا خدا
روزی به نام مردم مسکین چه ها کنید
روزی به کام خود همگی را فدا کنید
ای خاک بر سرم که اگر تیغ عدل بود

شعر درباره شهرت

«ای کاش با تو هیــــــــچ مقابل نمــی شدم»
ای بیـــوفا برو کـــــــه شبســــتان خاطرم
دیگـــر نه جای جلوهء ذوق وصال توست
زآندم که پی به راز نهـــــــــان تو برده ام
کابوس خواب راحتم هر شب خیال توست
رفتی دگرمیا که درین دل نه جای توست
میخـــــــواستم ز پرتو پنـــــــــدار تابناک
نور چـــــــــــراغ خلوت اندیشـه ام شوی
میخواستم چو مـــرغ سبکــــــــبال آرزو
تا آخرین دیار خــــــــدا همـــــرهم روی
اکنون بخویش گریم و بر آرزوی خویش
در آسمـــــــــان روشن اشعـــــار دلکشم
دیگــــر نتابد اخـــــتــر چشمان مست تو
گردیده چهــــــــره ات به غبار گنه نهان
خاموش گشته شــمــــع محبت بدست تو
دیگـــر تو آن ستارهء رخــشنــده نیستی
ای بیـــوفا که شهــــرت هنگامه خیز تو
مرهون شورعشق من و نالهء من است
گر بر سر وفـــای تو شد نام و ننگ من
پاداش آن بدست تو پیمان شکستن است ؟؟؟
نی نی تو قـــدر عشق ندانسته ای هنوز
بگــــــذاشتم ترا به هوس های شوم تو
پنداشـــتم چــــنان که نه ای آشنای من
شبها برو به خــــــــلوت دیوان پارسا
برهرلبی که خواست دلت بوسه ها شکن
دیگــــر تو آن فــرشتهء پارینه نیستی
زین بعد بر مـــزار تمــــــنا کنم فغان
آینده را به ماتم بگــــــــــذشته نسپرم
دامان دل به اشک غمت شستشو دهم
وز سیــنه داغ مهـــر ترا پاک بسترم
دیگر نه اعتــــــــماد به هر بیوفا کنم
«ای کاش با تو هیــــــــچ مقابل نمــی شدم»
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره شهرت

تو چه میدانستی
همه گوشه های شهرت
داستانها دارد
قصه های سرد دارد
عنوانش “درد” است
جنوب را گویند
گرم است
پس چرا در شهر که میروم
من به جنوبتر
سردتر می شود اندامم

بچه هایش دزدیدند
“چه کسی؟”
شوهرش
“پدر فرزندان؟”
آری
پدر خشمگین فرزندان
انتقام می خواهد
قصه های دردهای او را
خواهند داد تاوان
جوجه های سرگردان
باید پرداخت کنند
“جوجه های نوشی؟”
آری. ناشا و آلوشا

دخترک
این هم
نوشی نامش بود
صبح امروز ۲۰ تومان
مزد رنجهایش بود
از پسر پرسیدم:
“خوب بود؟”
“آری، آری. عالی
گرچه پولش کوفتش باشد الهی”
اینجا بالا بود
شمال شهر است اینجا
گرم است
حرفهای پسرک داعتر میکندم
از خشم است

تو چه میدانی
آنجا چه بلاها داریم
تو که گرمی به شراب و مستی
بغل این و آن میرقصی
از تو دلگیر شوم؟
نه تو نمیدانی چقدر پستی
به یاد نداری
زادهء شهرمان هستی
شهر آوارگان تا ابد آواره
تو چشمهایت هم بستی
به همه رنجهایم
به همه رنجهایش
به همه رنجهایی که خودت می دانی
که درون تو هنوز میلولند
تا ابد
به همه نادانیهای خودت
یا به دانستن این که
تو هم نوشی هستی
چشمهایت بستی
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهرت

دیوانه ی عشقم من و
مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن شبم از شعشعه ی چشم
سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخمخ به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سهگاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای
دوست بر و دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی
ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی
جز شهرت دیرینه نداریم گناهی
برو از سخن های من از اهل سخن پرس
دانم که تو خود نیز بر این گفته
گواهی
مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم
امید تو هم بگذری از کینه الهی
این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی
من شهر هی شهرم چه بخواهی چه نخواهی

شعر در مورد شهرت طلبی

چشمی به بادها سپرده ام
دلی
چنانکه برگ سبزی
به منقار کبوتری
فراز شهرت سرگشته ام
گرد بامت می گردم
و بر آن حیاط کوچک که از کف آن
چون
نهال میخک دوردستی
جلوه می کنی
بی قرار می شوم و
دل دل می زنم
به سنیه ابر و به منقار کبوتر
شعرم از جنس گیاه و آتش است
سرو است
که صدای بلند سبز مغرور دارد
و فرسوده که شود
درخت گلگون شعله خواهد شد
آمیزه آتش و سبزینه است کلامم
زمستان گرمت
می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
هر کجای جهان باشی
دلی به پاره ابری و چشمی
به منقار کبوتری توان سپرد
مپندار که دیده نمی شوی
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره شهرت

بانوی شعر من
عاقبت، آخر ندانستم که شهرت چیست؟
و شاید هم تا زنده باشم من ندانم چیست؟
آنکه این زیباتر بگوید
هم ندانم کیست؟
خواه یا ناخواه ،…
آه از این باور جانکاه،
عکسی از برهنگی من
تندیسی از تنانگی تو ،…
معروفیتت را قلم زدم
شهرتت را هرگز،…
شعر تنت را ببر از دامن
خاک بر سرِبی غیرتمان بکنند.
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره شهرت

از ناز نگاهت به در آمد پدر من
میسوزد از این عشق سراپا جگر من
هر دم به خیالت کشدم تاب جوانی
میدانم از این کار نهد سر به سر من
سرمستم از آهنگ صدایت سخنی گو
لبریز شود با نفست گوش کر من
از منزل جانان خبرم نیست، نشانی
یارب نظری کن که بیفتد گذر من
وز ناله ی شبهای سیاهم چه بگویم
من ماتم، از این گریه شب تا سحر من
تا مهلت من از ملک الموت سر آید
از سر نبرد نام تو را خیره سر من
بر طاق کلیسا نگری کن که ببینی
هم نام تو تصویر همان یک نفر من
این بیت من از شهرت یار است و مراد
مردی کن و بنگر به دل در به در من

شعر در مورد شهرت

فراوانی اگر چه رفته بر باد
فراوان فراوان است استاد
تعجب می کنی چشمت شده گرد
که در این شهر اصلا نیست شاگرد
به این جا بنگری استاد بینی
به آن جا بنگری استاد بینی
میان کوچه و بازار استاد
کنار دکه سیگار استاد
توی رادیو سه تا استاد حراف
کنار پارک، چند استاد علاف
خزان چون برگ ها از باد ریزد
چو برگ از شاخه ها استاد ریزد
اگر داری هوای نغمه خوانی
مکن تعلیم نت تا می توانی
چه حاصل از مرارت های سنگین
صدا سازی و نت خوانی و تمرین
اگر راه میان بر را بدانی
شوی استاد در آواز خوانی
مگو اهل هنر شهرت گریز است
کلید گنج شهرت زیر میز است
سخاوتمند باش و صرف کن مال
که تا استاد گردی ظرف یک سال
به جای در کلاس درس ماندن
شوی استاد با تیتراژ خواندن
اگر داری هوای شعر در سر
سوادت هرچه کمتر، شعر بهتر
همین که شعر گفتی هستی استاد
که شعریدن سواد اصلا نمی خواد
تو که شعرت شبیه معجزاته
چی کار داری که شاعر بی سواته
چو عکس و تیپ شاعر هست جالب
چه سود از بحث وزن و سبک و قالب
ز دست صاحبان سبک فریاد
خودت بنیان گذار سبکی استاد
خوشا سبکی که استادش تو باشی
خوشا برجی که میلادش تو باشی
در آن برجی که میلاد تو باشد
که باشد آنکه استاد تو باشد
مبارک باد میلادت همه سال
تو استادی تو استادی به هر حال
تو خود استاد مادر زاد بودی
همان از کودکی استاد بودی
تو استادی و دل از ما ربودی
مدیرکل استادان تو بودی
تو استادی و شاگردانت استاد
ز دست کثرت استاد فریاد
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهرت طلبی

موج گل بیتو خار را ماند
صبح شبهای تار را ماند
بفسون نشاط خون شده ام
نشه من خمار را ماند
چشم آئینه از تماشایش
نسخه نوبهار را ماند
زندگانی و گیر و دار نفس
عرصه کارزار را ماند
گل شبنم فروش این گلشن
سینه داغدار را ماند
چند باشی زحاصل دنیا
محو فخری که عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیر است
معتبر خرسوار را ماند
دود آهم زجوش داغ جگر
نگهت لاله زار را ماند
می کشندت زخلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کرده ئی هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمی ارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریه آلودم
زخم خون در کنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخه صد چمن زدیم بهم
نیست رنگی که یار را ماند
مژه خون فشان (بیدل) ما
رگ ابر بهار را ماند
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره شهرت

صفای حال ما مغشوش رنگیست
عدم را نام هستی سخت ننگیست
زقید سخت جانیها مپرسید
شرار ما قفس فرسود سنگیست
بهر جا بال عجز ما گشودند
پر پرواز نقش پای لنگیست
نواهائی که دارد ساز زنجیر
زشست شهرت مجنون خدنگیست
جهان گرد سویدای که دارد
زداغ لاله این صحرا پلنگیست
سراپا بالم وازم عجز طاقت
چو گل پروازم از رنگی برنگیست
چو شمع از فکر هستی می گدازم
بغل واکردن جیبم نهنگیست
شکستن ساقی بزم است هشدار
می و مینا و جام اینجا ترنگیست
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توئی سرمایه هر جا صلح و جنگیست
بیکتائی طرف گردیدنت چند
خیال اندیشی آئینه زنگیست
نوا پرورده عجزیم (بیدل)
درین دریا خم هر موج چنگیست

شعری درباره شهرت

دل زاوهام غبارآلود است
زنگ آئینه آتش دود است
عمرها شد که چو موج گهرم
بال پرواز قفس فرسود است
طرف عجز غرور است این جا
سجده ها آئینه مسجود است
معنی شهرت عنقا دریاب
شور معدومی ما موجود است
گر شوی محرم انجام طلب
نقش پا آئینه مقصود است
غنچه گل کن که درین عبرتگاه
خنده را چاک گریبان سود است
بر دل کس نخوری از دم سرد
وعظ بیجا همه جا مردود است
زخم دل ضبط نفس میخواهد
غنچه را بستن لب بهبود است
تشنه مردند شهیدان وفا
آب شمشیر تو خون آلود است
(بیدل) از هستی موهوم مپرس
ساز بنیاد نفس نابود است
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهرت

غنچه سان بی در است خانه ما
بیضه گل کرد آشیانه ما
همچو شبنم درین چمن محو است
به نم چشم آب و دانه ما
بال بربال شهرت عنقاست
رنگ آرام در زمانه ما
نیست جز شعله خاک معبد عشق
جبهه سوز است آستانه ما
خواب راحت نه ایم دردسریم
مشنو از هیچکس فسانه ما
ناتوان طایر پرکاهیم
گردباد است آشیانه ما
ننشیند مگر بخاک درت
اشک بیدست و پا روانه ما
میکشد انفعال آزادی
سرو از آه عاشقانه ما
شعله آهنگ خون منصوریم
ساز ما سوخت از ترانه ما
حیله زندگی نقاب فناست
کاش روشن شود بهانه ما
دل جمع این زمان چه امکانست
ریشه گل کرد و رفت دانه ما
بس بود همچو دیده (بیدل)
شوق دیدار شمع خانه ما
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهرت طلبی

از سفر می آئی و تاراج حسرت کرده
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده
در کجاهست اینچنین معموره انصاف ده
شهر دلها دیده را یغمای راحت کرده
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیاپی بی حلاوت کرده
شاد بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من درد بیدرمان نصیحت کرده
این صفا اسلامیانرا نیست ای زاهد مکن
بامغان در سومنات امروز طاعت کرده
ذره دنیا بصد جان میفروشم بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده
عرفی از ننگ شریکان لب فرو بستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده

شعر درباره شهرت

تلخرو از هر نسیم سهل چون دریا مشو
تیغ اگر چون موج بارد بر سرت از جا مشو
آفت شهرت ندارد خلوت در انجمن
بهر شهرت گوشه گیر از خلق چون عنقا مشو
بر رخ هر کس که نگشاید ازو دل چون نسیم
در گلستان جهان چون غنچه گل وا مشو
موج دریا را حجاب دیدن ساحل مکن
در میان کار دنیا غافل از عقبی مشو
می توان تا گشت باغ دلگشا اطفال را
همچو مجنون گردباد دامن صحرا مشو
چون به احسان می توان آزادگان را بنده کرد
از بخیلی بنده سیم و زر دنیا مشو
دولت از دست دعا دارد حصار عافیت
در بزرگی غافل از دریوزه دلها مشو
قطره در گوهر ز موج انقلاب آسوده است
مرد طوفان حوادث نیستی دریا مشو
رشته مریم چه باشد تا ز هم نتوان گسیخت؟
پای بند رشته آمال چون عیسی مشو
صائب از شبگیر راه دور کوته می شود
پای خواب آلوده این دامن صحرا مشو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر